مادر من ...
مادر من معلم است. او در دانشگاه به دانشجویان درس میدهد.
من هیچ وقت دانشگاه را ندیدهام. اما یک بار من و پدرم نزدیک دانشگاه مادرم رفتیم و منتظر او شدیم، آن وقت من در دانشگاه را دیدم. در دانشگاه خیلی بزرگ بود. وقتی مادرم از آنجا بیرون آمد به او گفتم: «مرا توی دانشگاه میبرید؟» مادرم خندید و گفت: «اول باید بزرگ شوی بعد خوب خوب درس بخوانی، آن وقت خودت میتوانی به دانشگاه بروی بدون من!»
مادرم درست میگفت. هیچ کدام از دانشجوها با مادرشان به دانشگاه نمیرفتند. آنها همه بزرگ شده بودند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 266صفحه 22