اتوبوس هواپیما کشتی دوچرخه
کار مهم
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
نزدیک یک دریاچهی قشنگ، یک فرودگاه کوچک بود.توی فرودگاه یک بود و توی
دریاچه، یک . یک روز،وقتی که کنار ساحل ایستاده بود، را دید که با یک و یک مشغول حرف زدن است. در این فکر بود که آنها به هم چه میگویند، ناگهان صدای را شنید که میگفت: «من از همه بزرگتر هستم! پس از همه بهترم!» نگاهی به کرد وگفت: «ولی این از تو بزرگتر است. یعنی او از تو
بهتر است؟» و به نگاه کردند. گفت: «شاید بهتر باشم! چه کسی این را گفته؟» گفت: گفته است!» گفت: «من هم بزرگتر هستم، هم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 266صفحه 18