این قصه هم تمام شد
محمدرضا یوسفی
یکی بود یکی نبود. قصهای بود که سر و ته نداشت. اول و آخر نداشت و قصهگو، همین طور میگفت؛ دختری بود که چهار تا دست داشت و از همه بیشتر سیب میچید. پسری بود که چهارتا پا داشت و از همه تندتر میدوید. دختری بود که دوتا قلب داشت و از همه بیشتر عاشق میشد. پسری بو که دو تا سر داشت و از همه بهتر فکر میکرد.
زد و یک روز دختری که چهار تا دست داشت و پسری که چهار تا پا داشت و دختری که دو تا قلب داشت وپسری که دو تا سر داشت با هم به باغی رفتند که در نداشت و چهار تا دیوار داشت. دختری که چهار تا دست داشت، خواست سیب بچیند، خب سیبی نبود، پسری که چهار تا پا داشت، خواست تو سبزهها بدود، خب سبزهای نبود. دختری که دو تا قلب داشت، خواست عاشق پرندهها بشود، خب پرندهای نبود.پسری که که دو تا سر داشت خواست به باغ سبز فکر کند، خب باغ سبز نبود. اما یک تنهی بزرگ و قشنگ درخت سیب وسط باغ بود. دخترها و پسـرها، دوتـا دست و دوتا پا یک قلب و یک سر به تنـهی درخت بخشیـدند و برای باغ یک باغبان درست کردند و اسمش را گذاشتند، باغبان دو دست و دو پا و یک سر و یک قلب. باغبان به این ورباغ دوید و جویها را پر آب کرد. به آن ور باغ دوید و
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 266صفحه 4