سنگ و خارها را جمع کرد. چَه چَه آواز خواند و پرندهها را صدا زد . بیل و کلنگ برداشت و دیوارها را خراب کرد. بعد،درختها سیبهای سرخ دادند. پرندهها دسته دسته آمدند، همهجـا سبزه و گل درآمد.آنوقت این دختر، سیب چید. آن پس تو سبزه ها دوید. این دختر عاشق پرندهها شد. آن پسر به باغ سبز فکر کرد. بعد همه با هم قاهقاه خندیدند و گفتند:«چه روز و روزگاری بود. باغی بود که دیوار داشت و در نداشت. درخت داشت و سیب نداشت. جوی داشت و آب نداشت. شاخه داشت و پرنده نداشت. هیچی نداشت و همه چی داشت.»
قصه گو هم خندید و گفت: «هیچی نداشت و همه چی داشت. قصهای که سر و ته نداشت. اول و آخر نداشت. رفت تو باغ و به سر رسید. ته پیدا کرد و به آخر رسید. کلاغه به لانهاش رسید.قصـه گو به قصهاش رسید. این قصه هم تمام شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 266صفحه 6