![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/620/620_8.jpg)
فرشتهها
آن روز، دایی عباس به خانهی ما آمد و گفت: «امروز میخواهم تو و حسین را
به شهر بازی ببرم.» مادرم گفت: «امروز عید است. باید به خانهی پدربزرگ برویم.» دایی عباس گفت: «شما بروید ،من و بچهها هم میآییم .عیدی من به آنها بازی در شهربازی است!» من خیلی خوشحال شدم. مادرم مرا آماده کرد و به دایی عباس گفت: «پس دیر نیایید!» دایی عباس مثل سربازها دستش را بالای سرش برد و گفت: «چشم! فرمانده!» آن وقت ما همه خندیدیم.
من و حسین، توی ماشین دایی عباس نشسته بودیم و به طرف شهربازی میرفتیم. همهی خیابانها چراغانی بود. حسین گفت: «تولد! تولد!» گفتم: «دایی جان! این بچه فکر میکند عید غدیر تولد است!» دایی پرسید: «تو میدانی عیدغدیر چه روزی است؟» گفتم: «بله دایی جان!روزی است که حضرت محمد (ص) به مسلمانها گفتند که بعد از خودشان حضرت علی(ع) رهبر و امام مسلمانان هستند.»
دایی عباس گفت: «آفرین به تو. همهی این چیزها را باید به حسین هم یاد بدهی تا او مثل تو بزرگ و عاقل بشود.»
به حسین نگاه کردم. او چراغهای رنگی را تماشا میکرد و میخندید و میگفت: «تولد!تولد!» فکر نمیکنم که اگر برایش توضیح بدهم چیزی از عید غدیر بفهمد، صبر میکنم تا کمی بزرگتر شود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 266صفحه 8