مجله خردسال 266 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 266 صفحه 8

فرشته­ها آن روز، دایی عباس به خانه­ی ما آمد و گفت: «امروز می­خواهم تو و حسین را به شهر بازی ببرم.» مادرم گفت: «امروز عید است. باید به خانه­ی پدربزرگ برویم.» دایی عباس گفت: «شما بروید ،من و بچه­ها هم می­آییم .عیدی من به آن­ها بازی در شهربازی است!» من خیلی خوش­حال شدم. مادرم مرا آماده کرد و به دایی عباس گفت: «پس دیر نیایید!» دایی عباس مثل سربازها دستش را بالای سرش برد و گفت: «چشم! فرمانده!» آن وقت ما همه خندیدیم. من و حسین، توی ماشین دایی عباس نشسته بودیم و به طرف شهربازی می­رفتیم. همه­ی خیابان­ها چراغانی بود. حسین گفت: «تولد! تولد!» گفتم: «دایی جان! این بچه فکر می­کند عید غدیر تولد است!» دایی پرسید: «تو می­دانی عیدغدیر چه روزی است؟» گفتم: «بله دایی جان!روزی است که حضرت محمد (ص) به مسلمان­ها گفتند که بعد از خودشان حضرت علی(ع) رهبر و امام مسلمانان هستند.» دایی عباس گفت: «آفرین به تو. همه­ی این چیزها را باید به حسین هم یاد بدهی تا او مثل تو بزرگ و عاقل بشود.» به حسین نگاه کردم. او چراغ­های رنگی را تماشا می­کرد و می­خندید و می­گفت: «تولد!تولد!» فکر نمی­کنم که اگر برایش توضیح بدهم چیزی از عید غدیر بفهمد، صبر می­کنم تا کمی بزرگتر شود!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 266صفحه 8