فرشتهها
من و پدر و دایی عباس میخواستیم به زیارت مرقد امام برویم، به دایی گفتم: «این حسین را با خودمان نبریم! چون بچه است، ممکن است شلوغ کند!»
دایی عباس گفت: «تو میدانی امام چهقدر بچهها را دوست داشتند؟ اگر حسین را هم با خودمان ببریم، امام را خوشحال کردهایم .»
پدرم گفت: «یکی از نزدیکان امام تعریف میکردند که یک بار دختر امام به دیدن ایشان رفتند و فاطمه فرزند کوچولویشان را با خود نبردند. امام خیلی ناراحت شدند و گفتند که این بار بدون فاطمه به اینجا نیایید. امام بچهها را خیلی دوست داشتند. حیف است که حسین را با خودمان نبریم.»
همین موقع حسین حاضر و آماده پیش مـا آمد، او لباسهای تمیز پوشیده بود، مثل من و پدر و دایی عباس. موهایش را هم شانه زده بود، تمیز و مرتب. ما همه تمیز و مرتب بودیم، چون به زیارت امام مهربانمان میرفتیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 248صفحه 8