شام بپزد و من هم سفره را حاضر کنم.
پدربزرگ رفت و ما هم هر کدام مشغول کار شدیم. پدر همه جا را گردگیری کرد. دایی عباس یک قابلمه را پر از آب و برنج کرد و آن را روی اجاق گذاشت.
من هم بشقابها را آماده کردم، ناگهان دست پدر به گلدان خورد و گلدان افتاد و شکست. من و دایی عباس رفتیم ببینیم چی شده که برنج سر رفت و همهی گاز را کثیف کرد. همین موقع صدای زنگ درآمد. ما فکر کردیم پدربزرگ است. اما مادر و زن دایی و مادر بزرگ بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند و این همه ریخت و پاش را دیدند، فقط خندیدند. این هدیهی ما به آنها بود. یک عالمه خنده! آن شب ما برای شام کباب خریدیم و تولد حضرت فاطمه (س) را با هم جشن گرفتیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 241صفحه 9