فرشتهها
یک روز، دایی عباس، میخواست برای کاری به مسافرت برود. وقتی آماده شد، به مادربزرگ گفت: «برایم دعا کنید.»
مادربزرگ جواب داد: «از صبح فقط برایت دعا کردهام. خدا همهی کارها را درست میکند.» گفتم: «مادربزرگ شما که داشتید ناهار درست میکردید، چرا میگویید دعا میکردم؟»
مادربزرگ خندید و گفت: «دستهایم غذا میپختند و دلم با خدا حرف میزد. حضرت فاطمه (س) دختر عزیز پیغمبر ما گفتهاند که خداوند با همهی بزرگیاش همیشه آمادهی شنیدن حرفهای ما است. برای حرف زدن با خدا، لازم نیست فریاد بزنیم. یا از کسی اجازه بگیریم. لازم نیست روزها منتظر بنشینیم. جایی که خدا هست نه نگهبان دارد، نه دربان. خدا همیشه و همهجا کنار ما است. فقط باید او را یاد کنیم.»
دایی عباس قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد و رفت. خدا هم با او بود، هم با ما.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 238صفحه 8