از آفتاب نترس
شراره وظیفهشناس
صبح زود، غنچههای بو تهی گل سرخ، یکی یکی باز
شدند و به خورشید سلام کردند. بوتهی گل سرخ به غنچهای که پشت برگ پنهان شده بود گفت: «چرا باز نمیشوی غنچهی قشنگم؟»
غنچه گفت: «از نگاههای گرم خورشید میترسم. میترسم گلبرگهایم را بسوزاند.» بوتهی گل سرخ به خنده گفت: «نترس. خورشید تو رادوست دارد. میدانی اگر باز نشوی همانجا پژمرده میشوی!» غنچه باناراحتی گفت: «میدانم. اما میترسم.» یکی از گلهای بوتهی گل سرخ گفت: «این قدر ترسو نباش. دلت نمیخواهد ببینی دنیا چه شکلی است؟»
غنچه گفـت: «چـرا. اما...» هنوز حـرفش تمـام نشده بود که بوتـهی گل سرخ گفت: «پس زود بـاش! بـاز شو!» ناگهان بوتهی گـل سرخ سـاکت شد و بعد گفت: «نه. نه. باز نشو! این وقت روز هوا داغ است. اگر باز بشوی خیلی زود پژمرده میشوی.»
غنچه با تعجب پرسید: «پس چرا غنچههای دیگر باز شدهاند؟» بوتهی گل سرخ گفت: «آنها، وقتی که هوا خیلی گرم نبود باز شدهاند و حالا به گرما عادت
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 238صفحه 4