فرشتهها
من و حسین توی اتاق بازی میکردیم و میدویدم که دستم به گلدان روی میز خورد. گلدان روی زمین افتاد و شکست. من و حسین تکههای شکستهی گلدان را جمع کردیم و یک گوشه گذاشتیم. بعد، از اتاق بیرون آمدیم. حسین همه چیز را فراموش کرد. اما من میدانستم اگر مادر بفهمد که گلدان را شکستهام خیلی عصبانی میشود. من غمگین و ناراحت بودم و نمیدانستم چه کنم. حسین میخواست باز هم با هم بازی کنیم ولی من حوصله نداشتم. میدانستم اگر مادر به اتاق برود میفهمد که گلدان سرجایش نیست. همین موقع دایی عباس آمد. او خیلی خوش حال و سرحال بود. حسین جلو دوید و دایی عباس را بغل گرفت. اما من فقط سلام کردم. دایی عباس به طرف من آمد وگفت: «چی شده؟ چرا سرحال نیستی؟» دست دایی را گرفتم و به اتاق بردم. حسین هم با ما آمد. میخواستم ماجرای شکستن گلدان را برای دایی تعریف کنم که حسین گفت: «شکست!» بعد دایی با حوصله به حرفهای من گوش داد. گفتم: «دایی جان! من به مادر چیزی نگفتم.حالاخدا مرا دوست ندارد؟» دایی گفت: «حضرت محمد (ص) همیشه میگفتند، خدا کسی را که از کارهای خوبش شاد و از کارهای بدش غمگین شود دوست دارد. خدا تو را خیلی دوست دارد. حالا با هم میرویم و همه چیز را به مادرت میگوییم.»
من و حسین و دایی عباس پیش مادر رفتیم و من ماجرای شکستن گلدان را برای مادرم گفتم. مادرم به من و حسین گفت: «دست و پایتان که زخمی نشد؟»
گفتم: «نه» مادر گفت: «خدا را شکر!»
بعد دایی عباس تکههای شکسته را جمع کرد و دور ریخت. مادرم هم اتاق را حسابی جارو کـرد. مادر عصبانی نبود. او همه چیز را میدانست و خدا مرا دوست داشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 224صفحه 8