مهری ماهوتی
ماچکول
شب بود. ماه پشت ابر بود.
ماچکول، مارمولک کوچولو خوابش میآمد. یک جـست، دو جـست، سه جسـت بلنـد زد. از روی علفها پرید و خودش را روی تنهی درخت انداخت. بـعد هـم روی یـک شـاخه دراز کشید و سینهاش را به پوست نرم و خنک آن چسباند.
آن وقت آرام، آرام چشمهایش را بست ولی هنوز خوابش نبرده بود که صدای قورباغه بلند شد: «قور...قور»
ماچکول دور و برش را نگاه کرد. زیر یک برگ، قورباغه کوچولو درست بالای سرش نشسته بود. ماچکول پرسید: «چه کار میکنی؟ حالا چه وقت آواز خواندن است؟!»
قورباغهی سبز کوچولو هیچ جوابی نداد. ماچکول گفت: «ببین! ماه پشت ابر اسـت چـون که خوابش میآید. پس برو بخواب!» اما قورباغه گوشش به این حرفها نبود. برای خـودش خوانـد: «قور...قور»
چه قدر گذشت؟ ماچکول نمیدانست. کم کم باد، تندتر شد.
شب تاریک و تاریکتر شد. قورباغه خواند و خواند و خواند. ماچکول هنوز بیدار بود که صدای تازهای شنید: «چک...چک...چک»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 224صفحه 4