باران نمنم روی برگها میریخت. ماچکول از بیخوابی هلاک بود. نمـیدانـست چه کار کند که صدای «قور... قور» وحشتناکی بلند شد. از جا پرید. یک عالمه قورباغه را دید که زیر باران، دسته جمعی آواز میخواندند. ماچکول خمیازهای کشید.
چشمهایش را مالید. خودش را کش و قوس داد و از شاخه پایین پرید.
صبح بود. ماه رفته بود. آسمان پر از ابر بود. قورباغهها یک صدا میخواندند. ماچکول راه افتاد تا یک جای دیگر برای خودش پیدا کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 224صفحه 6