فرشتهها
سال روز ورود امام خمینی به ایران بود.
همهی ما، با ماشین دایی عباس به زیارت مرقد امام رفتیم. آن جا خیلی شلوغ بود.
من دست حسین راگرفته بودم تا گم نشود. حسین فکر میکرد امام آن جا اسـت و میخواست او را ببیند. دست مرا میکشید و میگفت: «امام! امام!»
به دایی گفتم: «حسین فکر میکند ما آمدهایم تا امام را ببینیم!»
دایی عباس گفت: «تو میدانی چرا ما به این جا آمدهایم؟»
کمیفکر کردم و گفتم: «نمیدانم.» دایی گفت: «سـالها پیش، در این روز، امام به کشور برگشتند و دل میلیونها نفر مردمیرا که منتظرشان بودند را شاد کردند. حالا امام پیش ما نیستند. امّا ما با جمع شدن در اینجا، و احترام به ایشان، باعث شادی روح و قلب امام میشویم. امروز ما امام را نمیبینیم ولی امام همهی ما را میبیند و از شادی ما شاد میشوند.»
حسین باز هم دست مرا کشید و گفت: «امام!» او میخواست جلوتر برود و امام را ببیند.
از دایی عباس اجازه گرفتم و حسین را نزدیک عکس امام بردم و گفتم: «امام!» حسین خندید وگفت: «امام!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 221صفحه 8