هدیه
یکی بود، یکی نبود.
پیرمردی بود که در این دنیای بزرگ، در یک روستای کوچک، خانهای کوچک داشت. پیرمرد کنار خانهاش، یک طویله داشت.
توی طویله یک گاو ویک الاغ داشت. کنار طویله، لانهی مرغ وخروسش بود.
یک روز صبح خروس هر چه قوقولی قوقو کرد، پیرمرد از خواب بیدار نشد. گاو هرچه ماع ماع کرد، پیرمرد از خواب بیدار نشد. الاغ هر چه عرعر کرد، پیرمرد از خواب بیدار نشد. برای همین هم، الاغ و گاو خروس همه با هـم شروع کردند به عرعر و ماعماع و قوقولی قوقو.
خانم مرغه که از این همه سـرو صـدا سرش درد گرفته بـود، قـدقـد میکرد و میگفت: «ساکت! ساکت! سرم درد گرفت!»
این طوری شد که خانم همسایه سروصدای حیوانات را شنید و بهسراغ آنها آمد و گفت: «پیرمرد مریض است. او خوابیده. چرا این قدر سرو صدا میکنید؟»
اوبرای مرغ وخروس دانهریخت. به گاوو الاغ هم آب وعلفدادتابخورندوساکت باشند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 221صفحه 4