خانم همسایه گفت: «من میروم تا دکتر ده را خبر کنـم.» وقـتـی او رفـت، خروس گفت: «آخی! پیرمرد مریض است! باید به او کمک کنیم.»
خانم مـرغ گفت: «من یک سبد تخم مـرغ برایش میبرم.» گـاو گفت: «من یک سطل پر از شیر برایش میبرم.»
الاغ هر چه فکر کرد نفهمید چه هدیهای به پیرمرد بـدهـد. در حالی کـه عرعر، گریه میکرد از آن جا رفت. در راه، دکتر ده به طرف خانهی پیرمرد میرفت که الاغ پیرمرد را دید. دکتر سوار الاغ شد تا زودتر به خانهی پیرمرد برسد.
وقتی الاغ به خانه رسید، آقای دکتر را پیاده کرد و گفت: «بالاخره من هم برای پیرمرد هدیه آوردم!»
گاو و خروس و مرغ از این حرف الاغ، شروع کردند به خندیدن آن هم چه خندهی پر و سر و صدایی!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 221صفحه 6