گفت: «چند تا را برداریم تا کوتاهتر شود.»
گفت: «این طوری میتوانیم هم دیگر را ببینیم.»
و چند تا را برداشتند.
کوتاه شد، اما خیلی کوچک بود و نمیتوانست را ببیند.
آنها چند دیگر هم برداشتند.
کم کم تواست سر را ببیند.
چند دیگر هم برداشتند و با خوش حالی گفت: «حالا میتوانم تو را ببینم.»
خندید و گفت: «چون دیگر نداریم!»
و با خوش حالی هم دیگر را بغل گرفتند و گفتند: «ما اصلا دیوار لازم نداریم!»
این طوری شد که آنها همسایههایی شدند با دو خانهی کوچک و یک حیاط بزرگ بزرگ.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 136صفحه 19