سوگلی به قاشقهای توی دستش نگاه کرد. دستش پر از قاشق بود. او برای همه قاشق برداشته بود. سوگلی دوید طرف سفره.
مامان رویا گفت: «آمدی؟ قاشق آوردی؟» سوگلی گفت: «بله! قاشق آوردم.» مامان رویا گفت: «چند تا قاشق آوردی؟»
سوگلی قاشقهای توی دستش را شمرد: «یک... دو... سه... چهار... پنج... من، پنج تا قاشق آوردهام.»
سوگلی یک قاشق به رویا داد. یک قاشق به گلی داد. یک قاشق به پری داد. یک قاشق به خرسی داد. یک قاشق هم برای خودش گذاشت.
مامان رویا برای همه غذا کشید.
عروسکها غذا را چشیدند
و گفتند: «به... به چه خوش مزه
است. چه رنگ و بوی خوبی دارد. دستت درد نکند مامان رویا!»
رویا خندید و بشقاب عروسکها را دوباره پر از غذا کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 136صفحه 6