سوگلی و قاشق
سرور کتبی
رویا چهار تا عروسک داشت.
او عروسکهایش را خیلی دوست داشت.
یک روز، یکی از عروسکها که اسمش گلی بود، پیش رویا آمد و گفت: «مامان رویا! گرسنه هستم ناهار میخواهم.»
عروسک دوم که اسمش پری بود، گفت: «من هم گرسنه هستم.»
خرسی گفت: «من هم گرسنه هستم.» سوگلی گفت: «من هم گرسنه هستم.»
همهی عروسکها گرسنه بودند. مامان رویا دست به کار شد.
هویج و لوبیا را توی دیگ انداخت و یک ناهار خوش مزه پخت. غذا آماده شد.
گلی گفت: «من سفره میاندازم.» پری گفت: «من نان میآورم.» خرسی گفت: «من بشقاب میآورم.» سوگلی گفت: «من قاشق میآورم.»
مامان رویا گفت: «من هم غذا میآورم.»
همه دست به کار شدند. گلی سفره انداخت. پری نان سر سفره گذاشت. خرسی بشقاب آورد.
مامان رویا هم غذا را سر سفره گذاشت. همه چیز آماده بود. نه... یک چیز کم بود. چی کم بود؟
قاشق کم بود. سوگلی هنوز قاشق نیاورده بود. مامان رویـا گفت: «ا... سوگلی کجاست؟ چرا قاشق نیـاورده؟» سوگلی کجا بود؟
سوگلی همانطور جلوی کشوی قاشقها ایستاده بود و نمیدانست چند قـاشق بردارد. رویا با صدای بلند گفت: «سوگلی کجایی؟ چرا نمیایی؟ چرا قاشقها را نمیآوری؟ گرسنه هستیم. منتظر قاشق هستیم.»
سوگلی گفت: «الان میآیم. الان قاشقها را میآورم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 136صفحه 4