فرشتهها
مادرم همه جا را تمیز کرده بود.
قاب عکس امام را هم برداشت و با دستمال، آن را پاک کرد و دوباره سر جایش گذاشت.
بعد ایستاد و به عکس امام نگاه کرد.
گفتم: «خندهی امام، مثل خندهی پدربزرگ است.»
مـادرم گفت: «سالها پیش، وقتی که امـام مریض شدند، درد زیـادی را تحمل کردند. آن روزها فقط دعا میخواندند وآرام با خدا حرف میزدند. امام از پیش ما رفت و دیگر هیچ کس لبخند او را ندید.»
به عکس امام نگاه کردم و گفتم: «ولی او با لبخند مهربانش پیش ماست.» مادرم گفت: «چون امام همیشه در یاد و قلب ماست.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 136صفحه 8