و به هم نگاه کردند.
گفت: «مرا هم ببرید!»
گفت: «نمیشود. راه دور است. توخسته میشوی.»
گفت: «تو نمیتوانی تند راه بروی. دیر میشود و ما نمیتوانیم خانهی را پیدا کنیم.»
گفت:«اگرمرا با خودتان نبرید آن قدرسر و صدا میکنم تا آقای مزرعهدار بفهمد.»
گفت:« عزیز! بهتر است را هم با خودمان ببریم.»
قبول کرد و اینطوری شد که و و برای پیدا کردن خانهی آماده شدند. نزدیک غروب، و و راه افتادند تادنبال بروند وخانهاش راپیدا کنند.
بالای درخت بود ومیخواست بخوابد که صدای زنگولهی را شنید.
با تعجب پرسید: «این وقت شب کجا میروید؟»
گفت: «میرویم تا خانهی را پیدا کنیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 109صفحه 18