![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/578/578_4.jpg)
هدیهی آقا موشه
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. تولد خاله سوسکه نزدیک بود.
آقا موشه دلش میخواست قشنگترین هدیهیدنیا را به او بدهد،ولی چه طوری؟خودش هم نمیدانست. یک روز وقتی که رفته بودند گردش دوتایی زیر سایهی درختی قدم میزدند که تالاپ!
چیزی از روی شاخهها افتاد زیر پای آنها.
آقا موشه گفت: «نگاه کن! خرماست. یک هدیه برای ماست.»
خاله گفت: «چه رنگی دارد. چه پوست قشنگی دارد. من میتوانمبا آن یک شنل برای خودم درست کنم؟» آقا موشه، فورا دست به کار شد. پوست خرما را با دقت جدا کرد، آن را دو دستی برای خالهآورد.
خاله گفت: «خرمایش هم برای تو.»
آقا موشه گفت: «نه. من خرما دوست ندارم. آن را برای مورچهها میگذارم.» بعد دو تایی رفتند و گشتند. غروب که شد به خانه برگشتند.
شب، خاله زود خوابش برد. آقا موشه بی سرو صدا از خانه بیرون رفت و زود زود برگشت. نیمههای شب بود که خاله با صدای عجیبی بیدار شد.
خرت، خرت، خرت. پاورچین رفت و از لای در نگاه کرد. آقا موشه را دید که چیزی به دهانش گرفته بود و میجوید. با خودش گفت:
«عجب موش دورویی!
چه شوهر شکمویی! تو که خرما دوست داشتی، چرا به من نگفتی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 109صفحه 4