خورشید
طوطی گوسفند
خانهی خورشید
اسب گاو
یکی بود،یکی نبود. غیراز خدا هیچ کس نبود.
یک روز مشغول خوردن علف بود که صدای پچپچ و را شنید.
جلو رفت و پرسید: «چی به هم میگفتید؟»
گفت: «ما که چیزی نمیگفتیم!»
گفت: «خودم شنیدم که با هم قرارگذاشتید.»
پرسید: «چه قراری؟»
گفت: «شما میخواهید بروید خانهی را پیدا کنید.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 109صفحه 17