بعد ناراحت و عصبانی برگشت توی رختخواب.
آن شب خـاله آن قدر فکر کرد که خوابش نبرد. آقـا موشه هم بیخبر از همهجـا همینطور خرت خرت میکرد و صداهـای عجیب و غریب در میآورد. بـالاخره صبح شد. خـاله سوسکه و آقا موشه، مثل همیشه کنار هم نشستند تا صبحانه بخورند.
خاله سوسکه میخواست بگوید، خوب خوردی؟!
سیر شدی؟! تازه و خوشمزه بود؟! توکه میگفتیخرما دوست نداری! ... ولی تا آمد حرفی بزند آقا موشه گفت:
«خالهجانم! مهربانم! شیرینزبانم! تولدت مبارک!»
بعد هم گردنبندی راکه با هستهیخرما درست کرده بود، دور گردن خالهانداخت. خاله گفت:
«وای! این که هدیهی درخت بود.»
آقا موشه گفت:
«سوراخ کردنش خیلی سخت بود!»
خـاله خیلـی خندید! ازایـن که فـکرهای بیخودی کرده بود، خیلی همخجالتکشید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 109صفحه 6