حشره بود و منتظر ! کمی بعد بزرگ را دید و به طرف او آمد. با دیدن فریاد زد:«سلام !» گفت:«سلام !» گفت:«می خواهی مرا بخوری؟» گفت:«بله و خیلی هم گرسنه هستم.» گفت:«چند دقیقه صبر کن تا ناهارش را بخورد، من هم را بخورم بعد تو مرا بخور.» منتظر ماند. هم منتظر . اما که میدانست با خوردن حشره، خودش هم خورده میشود، هیچ حشرهای را نگرفت. خسته شد. هم خسته شد. گفت:«خیلی خوابم میآید. ! اگر غذایت را خوردی، مرا بیدار کن!» گفت:« ! اگر را خوردی مرا صدا کن.» بعد پرواز کرد و رفت. با رفتن و خوابیدن ، زبانش را بیرون آورد و حسابی حشره گرفت و خورد. بعد هم جست زد و رفت توی آب. خواب بود. رفته بود و توی آب بازی میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 447صفحه 21