فرشتهها
من و حسین م یخواستیم دستمان را بشوییم. حسین دستش به کلید برق نم یرسد. او روی
انگشت پاهایش بلند شد تا چراغ را روشن کند، اما قدش نرسید. اما من روی انگشت پاهایم
بلند شدم و دستم به کلید رسید و چراغ را روشن کردم. حسین لج کرد و گریه کرد. پدربزرگ
پدربزرگ «. دستش به کلید برق نم یرسد »: گفتم «؟ چی شده؟ چرا حسین گریه م یکند »: گفت
«. بله. چون من بزر گتر هستم و دستم م یرسد »: گفتم «! برای همین گریه م یکند »: گفت
پدربزرگ حسین را بغل کرد، تا او دستش به کلید برق برسد. حسین ی کبار چراغ را خاموش
وقتی »: کرد و دوباره آن را روشن کرد بعد پدربزرگ دست من و حسین را شست. گفتم
من هر دوی شما را »: پدربزرگ گفت «؟ حسین گریه م یکند، شما او را خیلی دوست دارید
خیلی دوست دارم. اما حسین هنوز بلد نیست حرف بزند، وقتی چیزی م یخواهد نم یتواند به
پدربزرگ «! قدش هم خیلی کوتاه است »: گفتم «. ما بگوید برای همین هم زود گریه م یکند
اما تو از او بزر گتر هستی و خوب م یدانی که او چه م یخواهد، پس باید »: خندید و گفت
مراقبش باشی. مثل بزر گترها که مراقب تو هستند. هربار که با حسین مهربان هستی و به او
کمک م یکنی، خدا تو را م یبیند و شاد م یشود. خدا کسانی را که مهربان هستند، بی شتر دوست
من و پدربزرگ خندیدیم و من «! آب »: حسین، دست خیسش را به دهانش برد و گفت «. دارد
زود رفتم برایش آب آوردم. من حسین را دوست دارم و با او مهربان هستم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 447صفحه 9