مار قورباغه جغد
کنار برکه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز کنار برکه نشسته بود و میخواست حشره بگیرد که آرام آرام به او نزدیک شد. میدانست که اگر بخواهد فرار کند، دهانش را باز میکند و او را می گیرد. که حسابی ترسیده بود گفت:«سلام !» گفت:«سلام !» گفت:«میخواهی مرا بخوری؟» جواب داد:«بله و خیلی هم گرسنه هستم.» گفت:«من هم خیلی گرسنه هستم. صبر کن تا من غذایم را بخورم بعد مرا بخور.» گفت:«زود غذایت را بخور. من منتظر میمانم.» منتظر شکار
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 447صفحه 20