نشست. دیرینگ دارانگ و رفتند تا رسیدند به گرگ. گرگ پرسید:«زنگوله! کجا میری؟»
زنگوله گفت:«میرم خونهی خاله.»
گرگ گفت:«خونهی خاله کدوم وره؟»
زنگوله گفت:«از این وره.»
گرگ شکمش را نشان داد و گفت:«نه! از این وره!» و زاقولی زاقولی خندید.
بز ترسید و پرسید:«مع مع چیکار کنیم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 447صفحه 5