به ساحل رسید با خودش گفت:" حالا چه طوری این ... را به ... برسانم؟" همین موقع ... از پشت بوته ها بیرون آمد و گفت:" به به ! چه ... تازه ای. آن را برای من آورده ای؟ ... گفت:" نه بابا جان! این امانت است. باید آن را به ... بدهم." ... گفت:" اما این ... است نه امانت! ... قاه قاه خندید و گفت:" این ... را ... برای ... فرستاده است. برای همین هم هیچ کس به جز ... نباید آن را بخورد. راستی! تو می توانی آن را تا دهکده ببری؟" ... گفت:" می برم، ولی ای کاش ... به منهم ... می داد." ... گفت:" من به ... می گویم که تو هم ... دوست داری! ... ... را از گرفت و به طرف دهکده رفت. وقتی به ... رسید گفت:گ"این ... در دست من و ... امانت بود. حالا مال تو است. ... آن را برایت فرستاده، بگیر و بخور." ... با خوش حالی گفت:" تو هم بمان و کمی از این ... بخور." ... گفت:" نه. دیر شده، باید برگردم، ... به سرعت به طرف دریاچه برگشت. ... کنار آب منتظر او بود. با دوتا ...! یکی برای خودش و یکی هم برا ی... ... برای او هم ... فرستاده بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 359صفحه 19