کرده بود و نمی توانستم خوب راه بروم. یک مرد سیاه پوست ، یک جفت دمپایی به من داد و از من خواست که آن هار با بپوشم. همین دمپایی را! من و او زبان هم را نمی دانستیم و از دو کشور مختلف بودیم. اما هر دو مسلمان بودیم و مثل دو تا برادر با هم مهربان بودیم. دوست داشتن و مهربانی از هر چیزی مهم تر و با ارزش تر است. حتی از این دمپایی. نباید این دمپایی ها باعث بشود که تو و حسین با هم مهربان نباشید. اگر حسین دلش می خواهد دمپایی ها را بپوشد، بگذار بپوشد. دستش را بگیر و مراقب او باش تا با این دمپایی های بزرگ به زمین نیفتد." من پدربزرگ خوب و مهربانم را بوسیدم. دمپایی ها را به حسین دادیم تا بپوشد و این قدر جیغ نکشد! حالا بعضی وقت ها من هم دمپایی پدربزرگ را می پوشم و به مرد سیاه پوستی که آن را به پدربزرگ داده فکر می کنم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 359صفحه 9