فرشته ها
پدربزرگ، یک جفت دمپایی دارد که آن ها را از مکه آورده است. پدربزرگ دمپایی هایش را خیلی دوست دارد. من همیشه آن ها را جفت می کنم و کنار در می گذارم. یک روز حسین دمپایی های پدربزرگ را پوشید و با آن ها به حیاط رفت. من به زور، دمپایی ها را از پایش درآوردم و بردم کنار در گذاشتم. آن وقت حسین وسط حیاط ایستاد و گریه کرد و جیغ کشید. پدربزرگ آمد و پرسید:" چی شده؟ چرا حسین گریه می کند؟" گفتم:" دمپایی های شما را پوشیده بود. همان که از مکه آورده اید و آن را خیلی دوست دارید. من هم دمپایی ها را از پایش درآوردم. حالا او این طوری جیغ می شکد و گریه می کند. " پدربزرگ حسین را بغل گرفت و به من گفت:" می دانی چرا این دمپایی ها را خیلی دوست دارم؟" گفتم:" بله! چون آن ها را از مکه آورده اید. پدربزرگ گفت:" نه، فقط به این دلیل نیست. وقتی که من در مکه بودم، دمپایی هایی داشتم که پایم را اذیت می کرد. انگشتم را زخم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 359صفحه 8