خرگوش هویج گوسفند خارپشت تمساح
امانت
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
... از مزرعه اش یک ... شیرین و خوش مزه را چید و گفت:" به ... قول داده بودم که برایش یک ... بفرستم. یک ... که خودم آن را کاشته ام! ... ، ... را برداشت و به طرف دریاچه رفت. ... کنار آب بود که او را دید و گفت:" به به! چه ... تازه ای ! آن را برای من آورده ای؟" ... گفت:" نه. به ... قول داده بود که برایش ... بفرستم. تو می توانی آن را تا آن طرف دریاچه ببری؟" ... گفت:" خودم نباید این ... را بخورم؟" ... گفت:" این ... امانت است. آن را نخور. وقتی برگشتی، برای تو هم ...می آورم." ...، ... را گرفت و رفت آن طرف دریاچه. وقتی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 359صفحه 18