![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/447/447_19.jpg)
به هم خوردند و رعد و برق شد و باران بارید. چه بارانی!
و زیر باران ایستاده بودندو بال بال میزد و این طرف آن طرف میدوید.
گفت: «چه باران قشنگی!» گفت: «خیلی زیباست!» فریاد زد: «قشنگ؟! زیبا؟!
مگر نمیبینید که من خیس شدهام از سرما میلرزم؟» گفت: «از سرما میلرزی؟ مگر هوا
سرد است؟» جواب داد: «نه! سرد نیست.» که از سرما نوکش به هم میخورد گفت:
سَ سَ سرد نیست؟! با تعجب به نگاه کرد. گفت: «این هم همیشه
با ما شوخی میکند!» سرش را پایین آورد و با دقت به نگاه کرد و گفت: «ای بابا! این
که اصلاً پشم ندارد!» هم سرش را پایین آورد و گفت: «راست میگویی! پوستش خیلی هم
نازک است و فقط پر دارد.»
که خیس آب شده بود گفت: «حالا فهمیدید چرا من سردم است؟!» به دوروبر نگاه
کرد و گفت: «بهترین کار این است که درست کنیم تا گرم شود.» گفت: «آفرین
عزیز!» بعد و و مشغول جمع کردن شدند.
کمی بعد و کنار نشسته بودند. از سرما نمیلرزید.
و از گرما عرق میریختند! باران تمام شده بود و دریاچه، زیباتر از همیشه بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 346صفحه 19