مجله خردسال 346 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 346 صفحه 8

فرشته­ها پدربزرگ من یک جعبه چوبی دارد که یک چیزهای توی آن می­گذارد. یک روز من و حسین توی اتاق پدربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدم. به حسین گفتم: «فکر می­کنم پدربزرگ توی این جعبه گنج دارد. بیا گنج پدربزرگ را ببینیم.» ما هر کاری کردیم دستمان به جعبه نرسید. من می­خواستم حسین را بغل بگیرم تا آن را بردارد، اما حسین خیلی سنگین بود. همین موقع مادرم توی اتاق آمد و گفت: «شماها این­جا چه کار می­کنید؟» گفتم: «می­خواستیم توی جعبه­ی پدربزرگ را ببینیم.» مادرم گفت: «پدربزرگ می­داند؟» گفتم: «نه.» مادرم گفت: «پس نباید به آن دست بزنید.» گفتم: «ما دستمان نمی­رسد. شما آن را باز کنید تا من و حسین توی جعبه را ببینیم.» مادرم گفت: «نه شما و نه من، اجازه نداریم به جعبه پدربزرگ دست بزنیم. این کار گناه است. و گناه کار اشتباهی است که خدا انجام دادن آن را دوست ندارد.» گفتم: «چرا اشتباه است؟» مادرم گفت: «شاید پدربزرگ دلش نمی­خواهد کسی توی جعبه را ببیند.» من و حسین می­خواستیم از اتاق بیرون بیاییم که پدربزرگ آمد و پرسید: «این­جا چه خبر است؟» مادرم گفت: «بچه­ها می­خواستند ببینند که شما توی جعبه چه چیزی دارید. ولی به آن دست نزدند.» پدر بزرگ خندید و گفت: «بیایید توی جعبه را به شما نشان بدهم.» من و حسین پیش پدربزرگ نشستیم و او جعبه­ی چوبی را باز کرد. چند تا کاغذ از آن بیرون آورد که اصلاً قشنگ نبودند. بعد یک عکس بیرون آورد. عکس یک عروس و داماد. عکس عروسی پدربزرگ و مادربزرگ! توی عکس آنها اصلاً پیر نبودند. عصا هم نداشتند. گنج پدربزرگ یک عکس بود. یک عکس از روزهای جوانی­اش.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 346صفحه 8