فرشتهها
پدربزرگ من یک جعبه چوبی دارد که یک چیزهای توی آن میگذارد. یک روز من و حسین توی اتاق پدربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدم. به حسین گفتم: «فکر میکنم پدربزرگ توی این جعبه گنج دارد.
بیا گنج پدربزرگ را ببینیم.» ما هر کاری کردیم دستمان به جعبه نرسید. من میخواستم حسین را بغل
بگیرم تا آن را بردارد، اما حسین خیلی سنگین بود. همین موقع مادرم توی اتاق آمد و گفت: «شماها اینجا
چه کار میکنید؟» گفتم: «میخواستیم توی جعبهی پدربزرگ را ببینیم.» مادرم گفت: «پدربزرگ میداند؟» گفتم: «نه.» مادرم گفت: «پس نباید به آن دست بزنید.» گفتم: «ما دستمان نمیرسد. شما آن را باز کنید تا
من و حسین توی جعبه را ببینیم.» مادرم گفت: «نه شما و نه من، اجازه نداریم به جعبه پدربزرگ دست بزنیم. این کار گناه است. و گناه کار اشتباهی است که خدا انجام دادن آن را دوست ندارد.» گفتم: «چرا اشتباه است؟» مادرم گفت: «شاید پدربزرگ دلش نمیخواهد کسی توی جعبه را ببیند.» من و حسین میخواستیم از اتاق
بیرون بیاییم که پدربزرگ آمد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟» مادرم گفت: «بچهها میخواستند ببینند
که شما توی جعبه چه چیزی دارید. ولی به آن دست نزدند.» پدر بزرگ خندید و گفت: «بیایید توی جعبه را به شما نشان بدهم.» من و حسین پیش پدربزرگ نشستیم و او جعبهی چوبی را باز کرد. چند تا کاغذ از آن بیرون آورد که اصلاً قشنگ نبودند. بعد یک عکس بیرون آورد. عکس یک عروس و داماد. عکس عروسی
پدربزرگ و مادربزرگ! توی عکس آنها اصلاً پیر نبودند. عصا هم نداشتند. گنج پدربزرگ یک عکس بود. یک عکس از روزهای جوانیاش.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 346صفحه 8