تنبیه
یکی بود، یکی نبود. نزدیک یک مزرعهی گندم، چند تا موش زندگی میکردند. وقتی گندمها را
درو کردند، جشن و شادی موشها شروع شد. حالا آنها میتوانستند با خیال راحت به مزرعه
بروند و گندمهایی را که روی زمین ریخته بود جمع کنند. این کار زحمت زیادی داشت و موشها
حسابی خسته میشدند. اما جمع کردن غذا و بردن آنها به لانه، کاری بود که موشها آن را خیلی دوست داشتند. البته نه همهی موشها! در میان آنها موش تنبلی بود که اصلاً به سراغ کار پر زحمت نمیرفت. او در سوراخ تاریک منتظر میماند تا موشها گندمها را بیاورند، بعد یواشکی
میرفت و از گندمها برمیداشت و به لانهاش میبرد. موشهایی که کار میکردند و زحمت
میکشیدند، متوجه شدند که هر روز گندمهایشان کم میشود. آنها نمیدانستند چه کسی این
کار زشت را میکند. برای همین هم دور هم نشستند و فکر کردند و حرف زدند و تصمیم گرفتند
این دزد بلا را پیدا کنند و او را حسابی تنبیه کنند.
یک روز، وقتی که موشها از کار برمیگشتند، موش تنبل کیسههای پر از گندم را دید. منتظر ماند تا موشها به خواب بروند و یواش یواش به سراغ کیسهها رفت. یکی از کیسههای گندم را برداشت
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 346صفحه 4