دوباره سر جایش بر میگردد.» ، را برداشت و انداخت بالا. اما دوباره افتاد پایین. این بار آن را با سر گرفت و دوباره بالا انداخت. اما به طرف پایین برگشت.
، را بالا انداخت. ، را بالا انداخت، اما هربار
به طرف پایین بر میگشت. یک بار وقتی که ، را بالا انداخت در آسمان چشمش به افتاد. ابرها کنار رفته بودند و دوباره دیده میشد. گفت: «نگاه کن! که در آسمان است!»
به نگاه کرد و گفت: «پس این چیست ؟» گفت: «این هم است! یک فقط برای من و تو!» بعد را به طرف
انداخت. هم را دوباره به طرف انداخت. آنها تمام روز را با کوچک خودشان بازی کردند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 263صفحه 19