بازی با خورشید
یکی بود، یکی نبود.غیر از خدا، هیچکس نبود.
یک روز پاییزی، وقتی که آسمان پر از ابر بود، و مشغول بازی بودند که یک را روی زمین دیدند. گفت: «این دیگر چیست؟»
به آسمان نگاه کرد و فریاد زد: «وای خداجان! افتاده پایین!» هم به آسمان نگاه کرد. راست میگفت؛ درآسمان نبود.آنها به
نزدیک شدند، گفت: «باید را دوباره به آسمان برگردانیم.»
گفت: «چهطوری؟» جواب داد: «آن را به طرف آسمان پرت میکنیم، بعد
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 263صفحه 18