را شنید و با عجله به طرف آمد.
وقتی دید که یک نفر میخواهد زیبا و سبز جنگل را کند،عصبانیشدوتیغهایشرابلند کرد.کسیکهمیخواستدرخترا کند، را دید. از ترس را به زمین انداخت و پا به فرار گذاشت. خوشحال و خندان از پایین آمد.
، را برداشت و آن را توی دریاچه انداخت تا دیگر هیچکس نتواند با آن زیبا را ببرد. اینطوری دوباره همه چیز مثل قبل شد. مشغول بازی شد. و هم رفتند دنبال کارشان!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 254صفحه 19