قایمباشک
زهره پریرخ
یک روز، یک دختر کوچولو، با دوستانش، قایم باشک بازی میکرد. دخترک رفت و توی شکم خالی یک درخت پنهان شد. اما هر چه منتظر شد کسی نیامد او را پیدا کند. دست آخر خسته شد سرش را از درخت بیرون آورد و گفت: «من اینجا هستم، یکی بیاید و من را پیدا کند.» درهمین وقت کلاغی با یک جست پرید توی درخت و تا چشمش به دخترک افتاد گفت: «برو کنار، برو کنار آمدهام گردویم را پیدا کنم.» دخترک گفت: «کدام گردو؟» کلاغ گفت: «همان گردویی که دیروز گم کردم و حالا صدایم کرد و گفت! بیابیا پیدایم کن و مرا بخور!» دخترک گفت:«من بودم صدایت کردم ببین این طوری!» و سرک کشید و فریادزد:«من اینجا هستم. یکی بیاید و پیدایم کند! این یک بازی است.» کلاغ گفت: «نه! گردوی من بود.» و یواشکی شروع کرد به گشتن. چیزی نگذشت که سروکلهی یک گربه پیدا شد. تا چشمش به دخترک و کلاغ افتاد گفت: «بروید کنار، بروید کنار آمدهام موشم را پیدا کنم.» دخترک گفت: «کدام موش؟» گربه گفت: «همان موش بازیگوشی که دیروز از دستم فرار کردو حالا صدام کرد وگفت: «بیابیا پیدایم کن.» دخترک گفت: «من بودم صدا کردم، این طوری ...» ودوباره سرک کشید و فریاد زد: «من اینجا هستم، یکی بیاید و پیدایم کند. این یک بازی است.» گربه خودش را توی درخت جا داد ویواشکی شروع کرد به گشتن. در همین وقت یک جوجه تیغی یک راست آمد توی شکم درخت و فریاد کشید: «ببینم،ببینم سیبم کجاست؟» دخترک گفت: «کدام سیب؟ جوجه تیغی گفت: «همان سیبی که دیروز گم شد و قلقل از دستم فرار کرد و حالا صدایم کرد و گفت: «بیابیا
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 254صفحه 4