فرشتهها
دایی عباس برایم تعریف کرد که امام همیشه زودتر از دیگران سلام میدادند. حتی وقتی که کسی کوچکتر از امام بود، باز هم امام سعی میکردند زودتر سلام بگویند.
من و دایی عباس قرار گذاشتیم تا با هم مسابقه بدهیم و ببینیم کدام ما زودتر سلام میدهد. وقتی پدرم وارد خانه شد، من و دایی عباس هر دو با هم سلام گفتیم. وقتی پدر و مادرم ماجرای مسابقهی من و دایی عباس را فهمیدند، تصمیم گرفتند آنها هم با ما مسابقه بدهند.
همین موقع زندایی و حسین آمدند. زن دایی داشت کفشهایش را در میآورد که حسین زودتر از او آمد توی اتاق و ما همه با هم به حسین سلام گفتیم! حسین خندید، همه از خندهی حسین خندهشان گرفت و حواسشان پرت شد، وقتی زندایی آمد توی اتاق من زودتر از بقیه سلام گفتم و برنده شدم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 254صفحه 8