کمی علف خورد.
کمی دوید، کمی نشست و خیلی زود حوصلهاش سررفت.
پیش و و رفت و گفت:«حوصلهام سر رفت.
با من هم بازی میکنید؟»
گفت :«بله!» گفت:«تو دوست ما هستی.»
گفت:«اگر همه با هم بازی کنیم بیشتر خوش میگذرد.»
آن روز ، و و و با هم بازی کردند،گردش
کردند و با هم به مزرعه برگشتند.
آن روز آن قدر به خوش گذشت که دیگر هیچ وقت تنهایی به دشت
نرفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 233صفحه 19