گفت: «من اینجا زندگی میکردم.»
گفت: «خانهی من در این چمنزار است.»
گفت: «من زود تر از همهی شما به این چمنزار آمدم.»
سرش را تکان داد و رفت.
گفت: «کجا میروی؟»
گفت: «به چمنزاری که مال همهی ها است.»
گفت: «اینجا بمان و هرچهقدر که میخواهی علف بخور.»
گفت: «این چمنزار خیلی بزرگ است.»
گفت: «و برای همهی ما جا دارد.»
خندید و گفت: «برای همه!»
گفت: «قبول!»
بعد همه خندیدند و با هم دوست شدند. دوستانی در یک چمنزار بزرگ و زیبا!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 188صفحه 19