فرشتهها
بعضی وقتها کارهای خانه آنقدر زیاد میشود که مادرم را حسابی خسته میکند. مثل دیروز که شیر آب آشپزخانه خراب شد و همه جا را آب گرفت.
مادرم از صبح توی آشپزخانه کار کرد و کار کرد.
من و حسین تویاتاق بازی میکردیم که تصمیم گرفتیم به مادر کمک کنیم. اما مادر گفت: «اصلا توی آشپزخانه نیایید!»
دلم میخواست او را خوشحال کنم. اما چه طوری؟ به حسین گفتم: «بیا با هم اتاق را مرتب کنیم.»
من و حسین تمام اسباب بازیها را از روی زمین جمع کردیم و آنها را سر جایشان گذاشتیم. بعد من چند تا بیسکویت توی بشقاب عروسکی گذاشتم و مادر را صدا زدم.
مادرم دستهایش را شست و به اتاق آمد.
از دیدن اتاق تمیز و مرتب خیلی خوشحال شد و گفت: «مثل این که دو تا فرشتهی کوچولو این اتاق را مرتب کردهاند!»
من و حسین خندیدیم و به مادر بیسکویت تعارف کردیم. مادر بیسکویت را خورد و من و حسین را بوسید.
من او را خوشحال کرده بودم. من خدا را خوشحال کرده بودم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 188صفحه 8