بادبادک
مهری ماهوتی
یک روز قشنگ پاییزی، آسمان دشت پر از بادبادکهای قشنگی بود که کنار هم پرواز میکردند.
قرقرهی سفید، همینطور که به آسمان نگاه میکرد، روی زمین میچرخید و مثل قرقرههای دیگر، لا به لای گلها و چمنها به این طرف و آن طرف میدوید.
بادبادک او، همان که گوشوارههای بلند داشت، آن بالا بالاها همراه باد میرقصید.
قرقرهی سفید با خودش فکر میکرد: «نکند یک وقت یکی از بادبادکها به بادبادک من تنه بزند. نکند نخ آنهای دیگر به نخ من بپیچد، نکند باد، بادبادکم را با خودش ببرد.»
آن وقت خودش را جابهجا میکرد و گاهی نخ بلندش را آن طرفتر میکشید. گوشوارهای، آن بالا بالاها، بالا تر از همهی بادبادکها میپرید.
چشمش به قرقرهی سفید بود که مثل یک نقطهی سفید کوچک، این طرف و آن طرف میرفت.
با خوشحالی فریاد زد: «یک کمی دیگر، یک کمی دیگر نخ بده، بیشتر بیشتر!»
قرقرهی سفید به خودش نگاه کرد و گفت:
«نخهای من تمام شده، کاش میتوانستم تو را باز هم بالاتر بفرستم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 188صفحه 4