خواهر کوچولو
مرجان کشاورزی آزاد
مادرم داشت برایم قصه میخواند.
خواهر کوچولوی من بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن، من دلم میخواست مادر، بقیهی قصه را بخواند.
اما خواهرم گریه میکرد.
مادر گفت: «فکر کنم او گرسنه است.»
گفتم: «ولی هنوز قصه تمام نشده!»
مادرم کمی فکر کرد و گفت: «پس تو به من کمک کن تا بقیهی قصه را بخوانم.» مادرم خواهر کوچولوی مرا بغل گرفت تا به او شیر بدهد.
من هم کتاب را نگه داشتم تا بتواند قصه را بخواند. خواهرم ساکت شده بود.
او هم شیر میخورد، هم مثل من به قصه گوش میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 118صفحه 22