جوراب غلتی زد و دوباره خودش را خاراند. شانه گفت: «میدانم با تو چه کار کنم.» آن وقت دو لنگه را محکم بههم گره زد. بعد کشان کشان برد و توی سطل آشغال انداخت. در سطل را هم گذاشت.
جوراب وسط آشغالها گیر افتاد. هرچه خواهش کرد، هیچکس جواب او را نداد. شیشهی عطر از همه دل نازکتر بود. به دوستانش گفت: «خواهش میکنم او را ببخشید.
من هم از عطر خودم توی اتاق میپاشم تا بوی بد برود.»
بالاخره شانه راضی شد.
در سطل را برداشت.
جوراب از سطل بیرون پرید. مثل برق و باد تویحمام دوید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 118صفحه 6