فرشتهها
من داشتم توی حیاط توپ بازی میکردم. خیلی تشنه شدم.
دویدم توی خانه و رفتم به آشپزخانه. مادرم در آشپزخانه بود.
قبل از این که بگویم آب میخواهم. مادرم با عصبانیت گفت:
«کفشهایت را در بیاور، بعد بیا توی خانه.» گفتم: «فقط میخواهم یک لیوان آب بخورم، زود بر میگردم توی حیاط.»
مادرم گفت: «با کفشهای کثیف نباید وارد خانه شوی. فرش کثیف میشود. ما این جا نماز میخوانیم.» گفتم: «کفشهایم که خیلی کثیف نیست.» مادر در حالی که کفشهای مرا در میآورد، گفت: «وقتی میخواهیم نماز بخوانیم، وضو میگیریم تا تمیز باشیم.
لباس تمیز میپوشیم و باید روی زمین تمیز جا نماز را پهن کنیم.
خدا تمیزی را دوست دارد. حالا متوجه شدی چرا نباید با کفش توی خانه بیایی؟» گفتم: «بله.»
مادرم یک لیوان آب به من داد.
آن روز بعد از خوردن آب، برای بازی به حیاط نرفتم.
اول به مادر کمک کردم تا با هم فرش را تمیز کنیم، بعد برای بازی به حیاط رفتم.
خدا خانهی تمیز ما را خیلی دوست دارد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 118صفحه 8