
جوراب تنبل
مهری ماهوتی
یک روز خوب، شانه و برس، تمیز و مرتب، کنار آینه ایستاده بودند.
قوطی کرم و شیشهی عطر هم بودند. معلوم بود که مشغول استراحت هستند. در اتاق باز و بسته شد. بعد بوی تندی همهجا پیچید. شانه گفت: «وای! جوراببرگشت.»
قوطی کرم، قل قل خورد، پشت آینه رو به دیوار ایستاد و گفت: «حالم دارد به هم میخورد.»
کمکم اتاق پسر از سرو صدا شد. گلدان از آن طرف داد زد: «تو با این بوی بد، همهی ما را ناراحت میکنی. چرا به فکر دیگران نیستی؟»
جوراب، انگار نهانگار، مثل همیشه زیر صندلیرفت.
پـاشنههایش را روی هم انداخت و چیزی نگذشت که صدای خرخرش بلند شد. قوطی کرم عصبانی شد.
گفت: «این که به حرف ما اعتنا نمیکند. خودمان باید یک
کاری بکنیم.» بعد از جلوی آیینه پایین پرید. برس و شانه و گلدان
هم دنبالش راه افتادند. همه دور صندلی جمع شدند. برس با عصبانیت گفت:
«آهای جوراب! زود باش برو توی حمام. امروز باید تمیز و شسته و مرتب، توی اتاق بیایی.»
بقیه گفتند: «بله! باید خودت را بشویی.» جوراب غلتی زد و صدای خرخرش بلندتر شد. گلدان فریاد زد: «آهای! با تو هستیم.» جوراب از خواب پرید و گفت: «هان... هان...؟!»
ناگهان بوی تند و بدی توی هوا پخش شد. قوطی کرم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. حالش بههم خورد، غش کرد و کرمها از دلش بیرون ریخت. شیشهی عطر فورا گفت: «دیدی؟ دیدی؟
حالا زود برو توی حمام. ما دیگر نمیتوانیم بوی تو را تحمل کنیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 118صفحه 4