هر لحظه بیشتر میشد. برگهای خشک روی زمین میسوختند و سیاه و بدبویی از آن بلند
میشد. درختهای خیلی ترسیده بودند.
آنها میدانستند که اگر کسی را خاموش نکند، همهی آنها خواهند سوخت.
وحشتزده، جلو رفت، همه جا را تاریک کرده بود.
از بوی بد به سرفه افتاد. میخواست برگردد که درختهای به او گفتند:
«کمک کن جان! و گرنه زیبا میسوزد.
گفت:«من خیلی کوچک هستم. اگر با نوکم آب بیاورم، نمیتوانم این را خاموش کنم.
باید فکر بهتری کنم.»
بعد به آسمان نگاه کرد که از تاریک و سیاه شده بود.
ناگهان با خوشحالی فریاد زد:« فهمیدم! حالا میدانم چهطوری زیبا را نجات دهم.»
پرواز کرد و رفت به آسمان. از میان سیاه و بدبو گذشت و خودش را به ابرها رساند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 93صفحه 18