از خستگی و گرما، بیحال زیرسایهی یک درخت بزرگ نشسته بود.
او را دید. کنارش نشست و گفت :« جان! چرا فرار کردی؟»
گفت:«مگر قیچی بزرگ چوپان را ندیدی؟»
گفت:«دیدم.» گفت:«او میخواهد پشمهای مرا بچیند.»
گفت:«اگر پشمهای تورا بچیند، سبک وخنک میشوی.»
کمی فکر کرد و گفت :«چیدن پشمهایم درد ندارد؟»
خندید و گفت:«معلوم است که درد ندارد!»
همین موقع چوپان از راه رسید. را بغل گرفت و گفت:«تو کجا رفتی؟ نگرانت شدم.»
به چوپان گفت:«پشمهای را بچین. او نمیترسد!»
چوپان با خوش حالی مشغول چیدن پشمها شد. وقتی کارچوپان تمام شد، سبک و خنک شروع به
دویدن کرد. و و چوپان هرسه با هم به مزرعه برگشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 91صفحه 19