پیشی هنوز به دنبال جوجه، چمنها را میگشت که
دید زیر برگ چیزی تکان میخورد، یواش یواش
جلو آمد تا برگ را بلند کند. درخت، ابرها را صدا
زد و گفت:«برگردید! ببارید! ببارید و پیشی را از
اینجا دور کنید.» ابرها برگشتند و باریدند. پیشی
اصلا دوست نداشت زیر باران خیس بشود. برای
همین هم پا به فرار گذاشت و رفت.
همین موقع پرنده از راه رسید.
لانه را خالی دید. خیلی ترسید.
جوجهاش را صدا زد.
دوردرخت چرخید
و پر زد.
یک مرتبه لای
چمنها چشمش
به یک برگ افتاد
که تکان میخورد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 91صفحه 5